سخن گفتن از 26 سال تنهایی حاج رجب و فرزندانی که یک بیرونشهر رفتن با پدر، بزرگترین آرزویشان شده تمامی نداشت، وقتی یکی از عکسهای او در اینترنت و برخی شبکههای اجتماعی منتشر میشود، عدهای نظر مینویسند «خدا به این مرد اجر دهد، اما دلیل نمیشود که فرزندانش با سهمیه به دانشگاه بروند.
این حرفها بر دل دختر کوچک حاج رجب که از وقتی به دنیا آمده صورت پدر را به همین شکل دیده، سنگینی میکند، او با بغضی که سعی در فرو بردن آن دارد، میگوید: به پدرم افتخار میکنم، او سایه سر ماست، اما طاقت نگاهها و حرفهای مردم را ندارم. باور کنید حسرت یک پارک رفتن یا زیارت رفتن برای یک کودک آنقدر بزرگ است که با یک سهیمه کنکور نمیتوان آن را جبران کرد، من درس خواندم و امسال بدون استفاده از سهمیه به دانشگاه رفتم.
دلم میخواست بنشینم کنار حاج رجب تا جواب همه سوالاتم را از دهان نداشته خودش بشنوم، زبان او برای حرف زدن خیلی سخت میچرخید، اما دیگر طاقت نیاوردم، کنارش نشستم، پرسیدم حاج آقا حرم امام رضا که میروی از او چه میخواهی؟ آرزویت چیست؟ دور گوشهایش باندپیچی بود و صدایم را به سختی میشنید، سوالم را بلندتر تکرار کردم و گوشهایم را تیزتر، خودکارم را آماده در دستانم گرفتم تا از آرزوهای حاج رجب کلمهای را جا نیندازم، دیدم دو دستش را به سوی آسمان دراز کرد و گفت « میخواهم خدا از من راضی باشد.
منتظر بودم تا حرفش را ادامه دهد، اما با دستمالی که در دستش بود گوشه همان چشم کوچکی که در صورتش کمی سالم مانده بود را پاک کرد و دیگر چیزی نگفت.
حالا حاج رجب با سیرت است و بیصورت، در میان مردمی راه میرود که همه آنها بیآنکه بدانند این صورت را چه کسی و برای چه چیزی از او گرفته، نگاهشان را از حاج رجب میدزدند، شاید حق دارند، نمیدانند که او صورت داده برای نترسیدن ما، او صورتش را داد تا صورت کسی بر اثر تیر و ترکش خدشه ای بر ندارد او از زندگی اش گذشت برا آرامش ما... گفتم آرامش و یاد حرف فرزند حاج رجب افتادم که فرزندش از تلخی روزی می گوید که روزی گذر حاج رجب و فرزندش به رستورانی می افتاد و صاحبش به خاطر آرامش مشتریهایش او را به آنجا راه نداد.
خودش زبانی برای گلایه کردن ندارد، اما دل همسرش سخت شکسته، دلگیر است از وقتی که با شوهرش بیرون رفته بود، مادری که فرزندش گریه میکرد آنها را میبیند، انگشت اشارهاش را سمت حاج رجب دراز میکند و میگوید : پسرم اگر گریه کنی میگم این آقا تو رو بخوره.
برای همسرش سخت است تا به مادر آن کودک بفهماند شوهرش صورتش را فدا کرده تا دیگر هیچ کسی جرات نکند در خاک وطنش به فرزندان این کشور نگاه چپ بیندازد و او آرامش امروزش را مدیون خون های به نا حق ریخته حاج رجب و دوستانش است.
نمیدانم چگونه، اما می دانم آسان نیست جبران زخم زبانها و نگاههایی که باعث شده تا آخرین خاطره بیرون رفتن دو نفره این زن و مرد به دو سال قبل باز گردد و آنها دو سال از اینکه نمیتوانند با هم به پابوسی امام رضا(ع) بروند حسرت بخورند.
همسرش میگوید: طاقت شنیدن حرفهای مردم را ندارم، وقتی بیرون میرویم و به حاج رجب توهینی میکنند، نمیتوانم ساکت باشم، جوابشان را میدهم و در نهایت دعوایی بلند میشود، حالا ترس از همین دعواها است که دو سال خانهنشین شده ایم.
به حاج رجب میگویم دلت که میگیرد چکار میکنی، در این سالها خسته نشدی، با همان صدایی که حالا شنیدنش برایمان عادی شده بود، پاسخ داد: خستگی از حد گذشته، در هر حالتی خستهام، چه وقتهایی که در میان جمعیت و شلوغی هستم، یا وقتهایی که استراحت میکنم، روزی هزار بار عذاب وجدان دارم که چقدر مردم با دیدن من اذیت و ناراحت میشوند. این صورت برای من عادی شده ولی برای مردم نه.
کنار همسرش نشستم، آرام به او گفتم در این 26 سال فکر جدایی به سرتان نزد، خندید و گفت: چند سال پیش همسر یکی از جانبازان که دوست من هم بود، زنگ زد، گفت «اگر شوهر من وضعیت حاج رجب را داشت حتما از او جدا میشدم»، بعد از این تماس تلفنی تا چهار سال نتوانستم با این دوستم ارتباط برقرار کنم، حرفش به دلم سنگین آمد و به شدت مرا ناراحت کرد .
به صورت نگران حاج رجب نگاه میکنم که گویا این روزها در هیاهو و کشمکشهای سیاسی گم شده، او روزگاری برای این نگرانی جانش را کف دستانش گذاشت، بیسر و صدا رفت، بیسر و صدا و بیصورت هم بازگشت تا امروز منافع ملی و صورت نداشتهاش در میان دلواپسیهای نابهجای عدهای به فراموشی سپرده شود.
حاج رجب نقاب نمیزند، برخلاف خیلی از آدمهایی که چهره واقعیشان را پشت شعارها و نگرانیهای ساختگیشان پنهان میکنند، او با همین حالش هم از فضای سیاسی کشور بیخبر نیست، از میانبرنامههای تلویزیونی فقط اخبار را نگاه میکند و از هیچ راهپیمایی یا انتخاباتی جا نمیماند.
حاج رجب خودش است، بیهیچ نقابی، حتی میتوانی لبخند خدا را بر روی لبهای نداشته او ببینی، صورت حاج رجب جایی جا مانده که هرگاه خواستی روی ماه خدا را ببینی، میتوانی به اینجا بیایی، اینجا میتوانی امضا و دست خط خدا را ببینی که بدون هیچ پردهای بر صورت او به یادگار مانده است.
پسر این جانباز 70 درصد مشهدی، وحید محمدزاده اظهار می کند؛ شرایط پدر من با سایر جانبازان متفاوت است زیرا به علت اصابت خمپاره به صورتش حدود 28 سال است که نتوانسته لقمه غذایی در دهانش بگذارد و تنها میتواند مایعات بخورد و ما سالهاست که نتوانستهایم در کنار پدرم غذا بخوریم.
وحید با بیان اینکه در حال حاضر رنج نداشتن سر پناه و زندگی در خانه اجارهای پدرم را اذیت میکند، ادامه می دهد؛ رسیدگیهایی از سوی بنیاد شهید و بنیاد جانبازان خوب بوده اما ما به عنوان خانواده این جانباز انتظار حمایت و کمکهای بیشتری را داریم و معتقدیم پدرم در سن 74 سالگی نباید دغدغه نداشتن مسکن را داشته باشد و باید شرایط زندگی آرام و بدون رنج برایش فراهم شود پدر سرش را به سمت پسر می چرخاند و به او می فهماند از مادیات حرف نزن پسر خوب پدر را می شناسد می گوید هیچ وقت نمی گذارد از وضعیت خانه و نداشین امکانات و ... حرف بزنیم.
از او می خواهیم از دیدار رهبری برای ما صحبت کند به چفیه پدر اشاره می کندو می گوید اصلا نمی دانستیم قرار است با مقام معظم رهبری دیدار کنیم در صف نماز جماعت نشسته بودیم که اخوی بنده در کنارم و پدر سمت دیگر نشسته بود برادرم نگاهی به من کرد و گفت دیدار رهبری امروز نصیبمان می شود گفتم از کجا می دانی گفت فلان شخص محافظ شخصی ایشان است او را لحظه ای دیدم خوشحال بودم فقط به فکر این بودم که چفیه ایشان را برای پدرم هدیه بگیرم خود را به ایشان رساندم و چند لحظه ای بر روی دستانش افتادم و فراموش کرده بودم که بلند شوم یکی از محافظان حضرت آقا مرا به خود آوردو ازجا بلند شدم و چفیه را گرفتم وقتی برگشتم داماد حاج عبدالحسین برونسی نگاهی به من انداخت و گفت من می خواستم چفیه را بگیرم و من زرنگی کرده بودم آنقدر خوشحال بودم که انگار برای پریدن فقط بال احتیاج داشتم پدر با رهبر دیدار داشت به آرزویش رسیده بود .
به خاطر ترس مردم حتی یک بار هم با حاج رجب به تفریح نرفتهایم
همسر این جانباز می گوید؛ من شش فرزند دارم و در تمام سالیان گذشته بچهها و خودم حتی یک بار هم نتوانستهایم با او به بیرون و یا تفریح برویم چرا که مردم باور ندارند او جانباز است و به محض دیدنش میترسند و گاه جیغ و فریاد میکشند، دلم کباب میشود برای همسرم وقتی که میبینم او برای دفاع از این آب و خاک صورتش را از دست داده اما مردم از روی کم اطلاعی نمیدانند که این مرد از جان خود گذشته تا برای آنان فداکاری کند.
می گوید حاج رجب یک جانباز 70 درصدی است که به اعتقاد من شرایط ویژه و خاصی دارد و صورتش از بین رفته بنابراین انتظار داریم تا رسیدگی به او بیش از بیش مورد توجه مسئولان باشد، البته ما هیچ گاه منکر کمکها و رسیدگیهای صورت گرفته نیستیم و در حال حاضر میخواهیم تا مسکنی رایگان را در اختیارمان قرار دهند.
بزرگترین آرزوهای رجب محمدزاده
هنگام خداحافظی از این بانوی انقلاب خواستم بزرگترین آرزوهای همسرش چه بوده؟می گوید؛حاج رجب با وجود تمام سختیها و دشواریهایی که به خاطر وضعیت صورتش تحمل میکند، باز هم هیچ آرزوی دیگر جزء خشنودی پروردگار و دیدار دوباره با رهبر انقلاب ندارد.
تشریح یک پیش فرض که جوابش دندان شکن بود
به بابا رجب گفتم حاجی شایعه شده داعش در آینده به ایران هم حمله میکنه،عکس العمل خاصی نداشت انگار خیالش راحت بود؛ فقط گفت : غلط کردن ما که نمرده ایم درسته که صورت ندارم ولی هنوز یک جان دارم؛پیش قدم مبارزه ما هستیم و مطمئنم همه جوانان این کشور پشت سر ما خواهند بود.
در جوابش چه بگوییم که سرتا پا شرمساریم و چیزی برای گفتن نداریم ؛ فقط میتوانیم بگوییم شرمند ه ایم.
بابا رجب گمنام ما صورتش را داد تا جوانان امروز ما با هر چهراه ی که دوست دارند آزادانه در سراسر ایران عزیزمان حضور پیدا کرده و کسی جرأت ایجاد مزاحمت برای آنان را نداشته باشد؛ بابا رجب زیبایی اش را داد تا امروز ما با خیالی راحت زندگی کرده و جنگ برایمان نا مفهوم باشد, صدای توپ وخمپاره بیخ گوشمان نباشد؛ این صدا تنها برای مردمی آشناست که غیور مردانی چون بابا رجب ها را ندارند که از زیباترین عضوشان بگذارند تا از کشور و ناموسشان دفاع کنند
خوشابحال ما با این همه بابا رجب هایی که در کشور داریم؛آنها که بی ادعا در گوشه ای با سکوت مثل شمع می سوزند ومی سازند و زندگی میکنند ، نه آنها با کسی و نه کسی با آنها کار دارد.
بابا رجب های ما پست و مقام ، پول،شهرت و هرچیز دیگری برایشان بی ارزش است، تنها خواستار عزت؛سربلندی و حفظ آرمانهای انقلابمان هستند و دیگر هیچ.
بدون شک بابا رجب مصداق سخن امام جعفر صادق علیه السلام است که می فرمایند:اگر توانستید ناشناخته بمانید چنین کنید ،زیرا وقتی نزد خدا ستوده باشی تو را چه زیان که مردم ستایشت نکنند و در نظرشان نکوهیده باشی .
منبع:سازمان بسیج دانشجویی