بسیج دانشجویی دانشگاه آزاد اسلامی واحد نظرآباد

اسلایدر

روایتی خواندنی از یک دیدار به یاد ماندنی

سه شنبه, ۹ تیر ۱۳۹۴، ۱۲:۰۴ ب.ظ
از شهرکرد که راه افتادیم  قرار شد برای دیدنش به خانه‌اش در یکی از مناطق پایین شهر مشهد برویم از بدو ورود به مشهد مقدس پیگیر شدیممی‌گفتند: جانبازی که شما دنبالش هستید یک سوم صورتش را از دست داده، نمی‌تواند به خوبی حرف بزند، اما همین باعث می‌شد تا برای دیدنش مشتاق‌تر شویم، وقتی وارد خانه‌اش شدیم هنوز تردید داشتیم که آیا این شخص همان مردی است که ما به دنبالش بودیم یا نه، مردی به استقبالمان آمد که دیدن صورتش تمام تردید‌های ما را به یقین تبدیل کرد ، تنها سوالی که در ذهنماند بی‌جواب ماند این بود که :دو سوم دیگری که می‌گویند از صورت این مرد باقی مانده، کجاست؟ 
نام خانوادگی این بزرگ مرد تاریخ محمدزاده  و نامش رجب است ، حدود 26 سال است در مشهد گمنام  زندگی می کند و به ندرت کسی جویای احوالش می شود او دارای 6 فرزند است ، همسرش  مردانه در کنار او  ایستاده است  تا رنج این دنیا را برای او کمتر کند .
توصیف حاج رجب کار مشکلی است ،چون شخصیتش والاست ، امام علی علیه السلام می فرمایند :"مومن  آن است که از زمان و مکان خود بالاتر باشد . "حاج رجب از زمان خودش که هیچ از همین زمان هم بزرگتر است . نمی شود شخصیتش را در چند جمله توصیف کرد زیرا زبان قاصر و قلم ناتوان است ...
عکس‌العمل و واکنش‌ها هم تقریبا یکسان است ، هر غریبه‌ای که در کوچه و بازار او را می‌بیند یا از او روی بر می‌گرداند یا ناخودآگاه صورتش در هم کشیده می‌شود
بدون اینکه لحظه ای فکر کنند که یادگاری از هشت  فصل عاشقی است...
از سال 64 به عنوان بسیجی، چهار مرحله به جبهه اعزام شد و آخرین باری که خاک جبهه تن حاج رجب را لمس کرد، سال 66 و در مکانی به نام ماهوت عراق بود.
 تنها پیشانی و ابروهایش کمی طبیعی به نظر می‌رسید، بینی، دهان، دندان، گونه و یکی از چشمهایش را کاملا از دست داده بود، چشم دیگر او هم به سختی باز می‌شد و مقدار اندکی بینایی داشت.
مقابلش نشستیم، روز جانباز را با اندکی تاخیر به او تبریک گفتیم، حاج رجب هم با زبانی که به سختی با آن سخن می‌گفت از ما تشکر کرد، دیدن صورتش کمی ما را بهت‌زده کرده بود و شروع مصاحبه را سخت‌تر...
از او پرسیدم چه شد که صورتتان را از دست دادید، آن لحظه را یادتان هست؟
 
حاج رجب با صدایی که به سختی و کمی نامفهوم شنیده می‌شد، لحظه مجروحیت خد را اینگونه برایمان وصف کرد: خیلی کم یادم است، فقط اندازه یک ثانیه، در سنگر داشتمو برای کلمن یخ می‌شکستم و دو نفر از همرزمانم در کنارم بودند، ناگهان خمپاره زده شد و بعد از اینکه احساس کردم خون زیادی از من می‌رود، بیهوش شدم.
طوبی زرندی، همسر حاج رجب  به کمکش می‌آید، همزمان که او برایمان از لحظه مجروح شدنش می‌گوید، همسرش هم جملات نامفهوم حاج رجب را برایمان بازگو می‌کند.
در آن لحظه چهار نفر در سنگر حضور داشتند، یک سرباز رفته بود تا از تانکر آب بیاورد، حاج آقا هم در حال شکستن یخ بوده و بقیه هم خواب بودند که خمپاره جلوی سنگر می‌خورد
دوست هم‌سنگرش می‌گفت، یک دفعه دیدم آقا رجب افتاد، تا آمدم از جایم بلند شوم و به او کمک کنم دیدم نمی‌توانم، یک دست و یک پایم قطع شده بود و دیگر هم‌سنگری‌هایش هم شهید شده بودند، آن جانباز نیز چند سال پیش بر اثر جراحاتش شهید شد.
خانم حاج رجب که زمان جانباز شدن همسر نانوایش 30 ساله بود و چهار فرزند داشت، می‌گوید: همسرم همیشه می‌گفت اگر نماز و روزه واجب است، جبهه رفتن هم، حق و واجب است.
پرسیدم چگونه خبر مجروحیت حاج آقا را به شما دادند، محمدرضا محمدزاده، فرزند بزرگ حاج رجب که تنها هشت سال پدرش را با صورت عادی‌اش دیده، می‌گوید: آن موقع من دوم دبستان بودم، قبل از اینکه خبر جانباز شدن پدر را به ما بدهند، او نامه‌ای نوشته بود که مرخصی گرفته و به مشهد بر می‌گردد، ما هنوز از چیزی خبر نداشتیم تا اینکه یکی از هم‌رزمان پدرم من را در کوچه دید و پرسید، پدرت نیامده؟ من جواب دادم نه و او که با خبر از ماجرا بود گفت که انشاء الله خبرش می‌آید.
بعد از آن بود که متوجه شدیم جانباز شده ولی نمی‌دانستیم از چه ناحیه‌ای، فکر می‌کردیم دست یا پایش قطع شده است، اما وقتی وارد بیمارستان فاطمه‌الزهرا تهران شدیم من و مادرم با صحنه‌ای مواجه شدیم که برایمان قابل درک نبود. پدرم را فقط از پشت سر توانستم تشخیص دهم، ترکشی که به او خورده بود تمام صورتش را از بین برده بود.
از همسر حاج رجب خواستیم تا برایمان روزهای قبل از مجروحیت و لحظه ای که خبر جانباز شدن همسرش را به او می‌دهند، بازگو کند.
لب به سخن می گشاید و می گوید : وقتی با پسر هشت ساله‌ و دختر کوچکم که در بغلم بود وارد بیمارستان فاطمه‌الزهرا شدم، با دیدنش فهمیدم این مجروحیت ساده نیست و اتفاق بزرگی برایش افتاده است.
نزدیک‌تر شدم، صورتش کاملا باندپیچی شده بود، بعد از اینکه باندهای صورتش را برداشتند دیدم فک بالای همسرم از بین رفته، صورتش صاف صاف شده بود و زبان کوچک ته گلویش به راحتی دیده می‌شد. یک چشمش هم به دلیل افتادگی نابینا شده بود و تنها چشم دیگرش آن هم از فاصله‌های نزدیک می‌بیند.
بعد از دیدن آن صحنه از حال رفتم و در اتاق دیگری بستری شدم، آن‌قدر وضعیتش وخیم بوده که در همان ابتدا وقتی متوجه میزان آسیب‌دیدگی همسرم می‌شوند، یک ملحفه سفید روی او می‌کشند، گوشه سالن رهایش می‌کنند تا تمام کند، ولی گویا یک پزشک جراح خارجی از کنارش رد می‌شود، وضعیت او را می‌بیند و می‌گوید او را مداوا می‌کنم.
فرزند بزرگ حاج رجب یادآور می‌شود: گویا در همان لحظه‌ها هم فکر می‌کردند که حاج آقا شهید شده، چون صدای خرخر مثل قطع شدن سر شنیده می‌شد، او را به تبریز و شیراز اعزام می‌کنند، ولی گفته می‌شود که درمان چنین مصدومی کار آن‌ها نیست و به تهران می‌برند.
حاج رجب در این مدت 26 بار زیر عمل جراحی قرار گرفته تا به شکل امروز درآمده، هر بار در این عمل‌ها یک تکه پوست از دست، پا یا سرش جدا می‌کردند و به صورتش پیوند می‌زدند، از پوست سرش برایش ریش و سبیل ساختند، ولی استخوان دماغش جوش نخورد، خانواده‌اش می‌گویند در چهره‌ای که شما از حاج رجب می‌بینید، همه چیز ساخته دست پزشکان است.
وضعیت حاج رجب بعد از مجروحتیش باعث شده بود تا زندگی خودش و خانواده‌اش هم مثل صورتش از حالت عادی و طبیعی خارج شود، بچه‌هایی که تا مدتی قبل از سر و کول پدر بالا می‌رفتند حالا با دیدنش جیغ می‌کشیدند و فرار می‌کردند.
او بعد از هر عمل صورتی جدید پیدا می‌کرد و همین باعث شده بود تا خانواده‌اش نتوانند به راحتی با این وضعیت کنار بیایند، از همسرش که می‌پرسم چگونه با این وضعیت کنار آمدید، پاسخ می‌دهد: کارم شده بود گریه و تا دو سال هر شب با بغضی می‌خوابیدم که رهایم نمی‌کرد، یک شب که قبل از خواب بسیار گریه کرده بودم خوابی دیدم که بعد از دو سال خداوند صبری به من داد که تا همین حالا ادامه دارد. خواب دیدم در پایین جایی شبیه به جبل‌النور کوهسنگی ایستاده‌ام، مقام معظم رهبری در بالای این کوه دستشان را دراز کرده‌اند و مرا به بالای بلندی آوردند، مادر شهیدی که در کنارمان ایستاده بود را نشان دادند و گفتند:  مقام شما با مقام این مادر شهید یکی است.
همسر این جانباز 70 درصد بیان می‌کند:
 هیچ وقت پیش خدا و بنده خدا از این وضعیت گلایه نکردم، ولی فشار این اتفاق آن‌قدر بود که تا مدت‌ها صبح‌ها به یک دکتر مراجعه می‌کردم و بعد از ظهرها به یک دکتر دیگر، این اتفاق برای من بسیار سنگین تمام شد، گاهی می‌گفتم کاش رجب قطع نخاع می‌شد ولی این اتفاق نمی‌افتاد، بچه‌ها نیز کوچک بودند، نمی‌توانستند با شرایط کنار بیایند و با دیدن چهره پدرشان می‌ترسیدند.
فرزند بزرگ حاج رجب هم می‌گوید: برای یک کودک دبستانی سخت بود که پدرش در این وضعیت باشد ولی شاید معجزه خدا بود، اینکه هیچ حس بدی نداشتم، پدر را خودم حمام می‌بردم، لباس‌هایش را تنش می‌کردم و با همان سن کم، همه جا با او می‌رفتم.
حاج رجبی که نه دهان دارد، نه فکی و نه دندانی، حالا آرزویش شده تا بعد از 26 سال لقمه نانی را در دهانش بگذارد و غذاهای خانگی را بخورد، همسرش می‌گوید تا یک سال فقط با سرنگ به حاج آقا غذا می‌دادم. او 27 سال است که فقط مایعات می‌خورد. در طول تمام این سال‌ها کسی پیدا نشد که درد دل ما را بفهمد، فقط می‌گفتند خدا اجرتان دهد، حاج رجب تنها 30 درصد سلامتی داشت که آن هم دو سال گذشته سکته قلبی کرد و مجبور به انجام عمل قلب باز شد، همیشه می‌گویم خوش‌بحال شهدا که شهید شدند، رفتند و راحت شدند، شوهر من جلوی چشمانمان روزی چند بار شهید می‌شود.
در این لحظه فرزند بزرگ حاج رجب دو سال گذشته را به یاد آورد که پدرش را به خاطر عمل قلب باز در بیمارستان بستری کرده بودند، او می‌گوید: سکته‌ای که پدرم دو سال پیش کرد از سنگینی همین حرف‌های مردم بود، زمانی که حاج آقا عمل قلب باز در بیمارستان داشتند، در بخش آی‌سی‌یو مانیتورهایی برای ملاقات‌کنندگان جهت آگاهی از وضعیت بیمارشان نصب شده بود. وقتی برای ملاقات پدر به بیمارستان آمدیم، متوجه شدیم که مانیتور اتاق حاج آقا را قطع کرده‌اند، با پرس‌وجوهایی که کردم فهمیدم مردم شکایت کرده و از تصویر پدرم ترسیده بودند، به همین دلیل مانیتور اتاقش را قطع کردند، این قدر رفت و آمد کردم تا پس از مدتی تصویر وصل شد ولی از دور پدرم را نشان می‌دادند.
او تصریح می‌کند: پرستار اتاق پدرم برای دادن قرص‌هایش با حالتی خاص دم در اتاق می‌ایستاد، در حالیکه صورتش را به سمت دیگری می‌برد تا پدر را نبیند، قرص‌ها را دست من می‌داد تا به او بدهم، درحالی که این‌ها وظیفه پرستار است، من به آن پرستار گفتم، پدرم ترس ندارد، او فقط یک جانباز است، همین.
ما غرق سوال و جواب و نگاه به صورت نداشته حاج رجب بودیم و او نگران دهان خشک مهمانانش، در طول مصاحبه بارها صحبت‌های فرزند و همسرش را قطع می‌کرد و با دستانش به سمت میوه و چای‌هایی که مقابلمان بود اشاره می‌کرد، به اصرار حاج رجب گلویی تازه می‌کردیم و دوباره سوال‌ و جواب‌هایمان را از سر می‌گرفتیم.
دو سال است که کسی به همسرم سر نزده است
از خانواده‌اش پرسیدم در این 26 سال که حاج آقا، جانباز و از کار افتاده شده بودند با داشتن 6 فرزند آیا مشکل مالی هم داشتید؟ همسرش پاسخ داد: با همان حقوق ماهانه بنیاد زندگی‌مان می‌چرخد، چند سال پیش خانه‌ای برایمان گرفتند که برای داماد کردن آخرین فرزندم مجبور شدم آن را بفروشم و در حال حاضر هم مستاجریم، یک بار به بنیاد جانبازان زنگ زدم و گفتم برای عروسی یکی از فرزندانم یک میلیون تومان وام می‌خواهم، آن‌ها هم پاسخ دادند ما پول نداریم قبض آب و برق اینجا را پرداخت کنیم، چگونه به شما وام بدهیم؟
همسر حاج رجب تاکید می‌کند: من هیچ انتظاری ندارم که کمک مالی بشود، ولی حداقل اگر خبری از همسرم بگیرند بد نیست، حدود دو سال است که از طرف بنیاد هیچکس به ما سر نزده، دلیلشان هم این است که بنیاد پول آژانس برای سرزدن به جانبازان را ندارد، به نظرم بنیاد بین جانبازی که روی ویلچر می‌نشیند، با سایر جانبازها تبعیض قائل می‌شود.
26 سال آرزوی دیدن مقام معظم رهبری را داشت

اگر حاج رجب را از نزدیک می‌دیدی، کنار آمدن با این جمله که دو سال است کسی به او سر نزده، برایت بسیار سخت می‌شد، خواستم سوال کنم در طول این 26 سال چه کسانی به دیدن حاج آقا آمدند، آیا ایشان دیداری با مقام معظم رهبری و امام جمعه مشهد داشته‌اند که پسرش با خنده‌ای حرفم را قطع کرد و گفت: دو سال گذشته قرار بود پدرم در حرم امام رضا دیداری با رهبری داشته باشند، ولی وقتی در صحن حرم برخی مسوولان با چهره پدرم روبه‌رو شدند طور دیگری برخورد کردند. من نمی‌توانستم پدرم را با این وضعیت تنها در میان آن جمعیت رها کنم، با او از حرم برگشتم در حالی‌که آرزوی دیدار با مقام معظم رهبری همچنان بر دلش مانده است.
فرزند این جانباز 70 درصدی می‌گوید: حاج آقا خیلی مظلوم است، به دنبال جایگاه نیست، ولی داشتن یک دیدار با رهبری فکر نمی‌کنم برای چنین جانبازی خواسته بزرگی باشد.
سخن گفتن از 26 سال تنهایی حاج رجب و فرزندانی که یک بیرون‌شهر رفتن با پدر، بزرگ‌ترین آرزوی‌شان شده تمامی نداشت، وقتی یکی از عکس‌های او در اینترنت و برخی شبکه‌های اجتماعی منتشر می‌شود، عده‌ای نظر می‌نویسند «خدا به این مرد اجر دهد، اما دلیل نمی‌شود که فرزندانش با سهمیه به دانشگاه بروند.
این حرف‌ها بر دل دختر کوچک حاج رجب که از وقتی به دنیا آمده صورت پدر را به همین شکل دیده، سنگینی می‌کند، او با بغضی که سعی در فرو بردن آن دارد، می‌گوید: به پدرم افتخار می‌کنم، او سایه سر ماست، اما طاقت نگاه‌ها و حرف‌های مردم را ندارم. باور کنید حسرت یک پارک رفتن یا زیارت رفتن برای یک کودک آن‌قدر بزرگ است که با یک سهیمه کنکور نمی‌توان آن را جبران کرد، من درس خواندم و امسال بدون استفاده از سهمیه به دانشگاه رفتم.
دلم می‌خواست بنشینم کنار حاج رجب تا جواب همه سوالاتم را از دهان نداشته خودش بشنوم، زبان او برای حرف زدن خیلی سخت می‌چرخید، اما دیگر طاقت نیاوردم، کنارش نشستم، پرسیدم حاج آقا حرم امام رضا که می‌روی از او چه می‌خواهی؟ آرزویت چیست؟ دور گوش‌هایش باندپیچی بود و صدایم را به سختی می‌شنید، سوالم را بلندتر تکرار کردم و گوش‌هایم را تیزتر، خودکارم را آماده در دستانم گرفتم تا از آرزوهای حاج رجب کلمه‌ای را جا نیندازم، دیدم دو دستش را به سوی آسمان دراز کرد و گفت « می‌خواهم خدا از من راضی باشد.
منتظر بودم تا حرفش را ادامه دهد، اما با دستمالی که در دستش بود گوشه همان چشم کوچکی که در صورتش کمی سالم مانده بود را پاک کرد و دیگر چیزی نگفت.
حالا حاج رجب با سیرت است و بی‌صورت، در میان مردمی راه می‌رود که همه آن‌ها بی‌آن‌که بدانند این صورت را چه کسی و برای چه چیزی از او گرفته، نگاهشان را از حاج رجب می‌دزدند، شاید حق دارند، نمی‌دانند که او صورت داده برای نترسیدن ما، او صورتش را داد تا صورت کسی بر اثر تیر و ترکش خدشه ای بر ندارد  او از زندگی اش گذشت برا آرامش ما... گفتم آرامش و یاد حرف فرزند حاج رجب افتادم که فرزندش از تلخی روزی می گوید که  روزی گذر حاج رجب و فرزندش به رستورانی می افتاد و صاحبش به خاطر آرامش مشتری‌هایش او را به آنجا راه نداد.
خودش زبانی برای گلایه کردن ندارد، اما دل همسرش سخت شکسته، دلگیر است از وقتی که با شوهرش بیرون رفته بود، مادری که فرزندش گریه می‌کرد آنها را می‌بیند، انگشت اشاره‌اش را سمت حاج رجب دراز می‌کند و می‌گوید : پسرم اگر گریه کنی می‌گم این آقا تو رو بخوره.
برای همسرش سخت است تا به مادر آن کودک بفهماند شوهرش صورتش را فدا کرده تا دیگر هیچ کسی جرات نکند در خاک وطنش به فرزندان این کشور نگاه چپ بیندازد و او آرامش امروزش را مدیون خون های به نا حق ریخته حاج رجب و دوستانش است.
نمی‌دانم چگونه، اما می دانم آسان نیست جبران زخم زبان‌ها و نگاه‌هایی که باعث شده تا آخرین خاطره بیرون رفتن دو نفره‌ این زن و مرد به دو سال قبل باز گردد و آنها دو سال از اینکه نمی‌توانند با هم به پابوسی امام رضا(ع) بروند حسرت بخورند.
همسرش می‌گوید: طاقت شنیدن حرف‌های مردم را ندارم، وقتی بیرون می‌رویم و به حاج رجب توهینی می‌کنند، نمی‌توانم ساکت باشم، جوابشان را می‌دهم و در نهایت دعوایی بلند می‌شود، حالا ترس از همین دعواها  است که دو سال خانه‌نشین شده ایم.
به حاج رجب می‌گویم دلت که می‌گیرد چکار می‌کنی، در این سال‌ها خسته نشدی، با همان صدایی که حالا شنیدنش برایمان عادی شده بود، پاسخ داد: خستگی از حد گذشته، در هر حالتی خسته‌ام، چه وقت‌هایی که در میان جمعیت و شلوغی هستم، یا وقت‌هایی که استراحت می‌کنم، روزی هزار بار عذاب وجدان دارم که چقدر مردم با دیدن من اذیت و ناراحت می‌شوند. این صورت برای من عادی شده ولی برای مردم نه. 
کنار همسرش نشستم، آرام به او گفتم در این 26 سال فکر جدایی به سرتان نزد، خندید و گفت: چند سال پیش همسر یکی از جانبازان که دوست من هم بود، زنگ زد، گفت «اگر شوهر من وضعیت حاج رجب را داشت حتما از او جدا می‌شدم»، بعد از این تماس تلفنی تا چهار سال نتوانستم با این دوستم ارتباط برقرار کنم، حرفش به دلم سنگین آمد و به شدت مرا ناراحت کرد .
به صورت نگران حاج رجب نگاه می‌کنم که گویا این روزها در هیاهو و کش‌مکش‌های سیاسی گم شده، او روزگاری برای این نگرانی جانش را کف دستانش گذاشت، بی‌سر و صدا رفت، بی‌سر و صدا و بی‌صورت هم بازگشت تا امروز منافع ملی و صورت نداشته‌اش در میان دلواپسی‌های نابه‌جای عده‌ای به فراموشی سپرده شود.
حاج رجب نقاب نمی‌زند، برخلاف خیلی از آدم‌هایی که چهره واقعی‌شان را پشت شعارها و نگرانی‌های ساختگی‌شان پنهان می‌کنند، او با همین حالش هم از فضای سیاسی کشور بی‌خبر نیست، از میان‌برنامه‌های تلویزیونی فقط اخبار را نگاه می‌کند و از هیچ راهپیمایی یا انتخاباتی جا نمی‌ماند.
حاج رجب خودش است، بی‌هیچ نقابی، حتی می‌توانی لبخند خدا را بر روی لب‌های نداشته او ببینی، صورت حاج رجب جایی جا مانده که هرگاه خواستی روی ماه خدا را ببینی، می‌توانی به اینجا بیایی، اینجا می‌توانی امضا و دست خط خدا را ببینی که بدون هیچ پرده‌ای بر صورت او به یادگار مانده است.
پسر این جانباز 70 درصد مشهدی، وحید محمدزاده اظهار می کند؛ شرایط پدر من با سایر جانبازان متفاوت است زیرا به علت اصابت خمپاره به صورتش حدود 28 سال است که نتوانسته لقمه غذایی در دهانش بگذارد و تنها می‌تواند مایعات بخورد و ما سال‌هاست که نتوانسته‌ایم در کنار پدرم غذا بخوریم.
وحید با بیان اینکه در حال حاضر رنج نداشتن سر پناه و زندگی در خانه اجاره‌ای پدرم را اذیت می‌کند، ادامه می دهد؛ رسیدگی‌هایی از سوی بنیاد شهید و بنیاد جانبازان خوب بوده اما ما به عنوان خانواده این جانباز انتظار حمایت و کمک‌های بیشتری را داریم و معتقدیم پدرم در سن 74 سالگی نباید دغدغه نداشتن مسکن را داشته باشد و باید شرایط  زندگی آرام و بدون رنج برایش فراهم شود پدر سرش را به سمت پسر می چرخاند و به او  می فهماند از مادیات حرف نزن پسر خوب پدر را می شناسد می گوید هیچ وقت نمی گذارد از وضعیت خانه و نداشین امکانات و ... حرف بزنیم.
 
از او می خواهیم از دیدار رهبری برای ما صحبت کند به چفیه پدر اشاره می کندو می گوید اصلا نمی دانستیم قرار است با مقام معظم رهبری دیدار کنیم در صف نماز جماعت نشسته بودیم که اخوی بنده در کنارم و پدر سمت دیگر  نشسته بود برادرم نگاهی به من کرد و گفت دیدار رهبری امروز نصیبمان می شود گفتم از کجا می دانی گفت فلان شخص محافظ شخصی  ایشان است او را لحظه ای دیدم خوشحال بودم فقط به فکر این بودم که چفیه ایشان را برای پدرم هدیه بگیرم خود را به ایشان رساندم و چند لحظه ای بر روی دستانش افتادم و فراموش کرده بودم که بلند شوم یکی از محافظان حضرت آقا مرا به خود آوردو ازجا بلند شدم و چفیه را گرفتم وقتی برگشتم داماد حاج عبدالحسین برونسی نگاهی به من انداخت و گفت من می خواستم چفیه را بگیرم و من زرنگی کرده بودم آنقدر خوشحال بودم که انگار برای پریدن فقط بال احتیاج داشتم پدر با رهبر دیدار داشت  به آرزویش رسیده بود   .
به خاطر ترس مردم حتی یک بار هم با حاج رجب به تفریح نرفته‌ایم

همسر این جانباز می گوید؛ من شش فرزند دارم و در تمام سالیان گذشته بچه‌ها و خودم حتی یک بار هم نتوانسته‌ایم با او به بیرون و یا تفریح برویم چرا که مردم باور ندارند او جانباز است و به محض دیدنش می‌ترسند و گاه جیغ و فریاد می‌کشند، دلم کباب می‌شود برای همسرم وقتی که می‌بینم او برای دفاع از این آب و خاک صورتش را از دست داده اما مردم از روی کم اطلاعی نمی‌دانند که این مرد از جان خود گذشته تا برای آنان فداکاری کند.
می گوید حاج رجب یک جانباز 70 درصدی است که به اعتقاد من شرایط ویژه و خاصی دارد و صورتش از بین رفته بنابراین انتظار داریم تا رسیدگی به او بیش از بیش مورد توجه مسئولان باشد، البته ما هیچ گاه منکر کمک‌ها و رسیدگی‌های صورت گرفته نیستیم و در حال حاضر می‌خواهیم تا مسکنی رایگان را در اختیارمان قرار دهند.
 
بزرگ‌ترین آرزوهای رجب محمدزاده
 
هنگام خداحافظی از این بانوی انقلاب خواستم بزرگترین آرزوهای همسرش چه بوده؟می گوید؛حاج رجب با وجود تمام سختی‌ها و دشواری‌هایی که به خاطر وضعیت صورتش تحمل می‌کند، باز هم هیچ آرزوی دیگر جزء خشنودی پروردگار و دیدار دوباره با رهبر انقلاب ندارد
تشریح یک پیش فرض که جوابش دندان شکن بود

به بابا رجب گفتم حاجی شایعه شده داعش در آینده به ایران هم حمله میکنه،عکس العمل خاصی نداشت انگار خیالش راحت بود؛ فقط گفت : غلط کردن ما که نمرده ایم درسته که صورت ندارم ولی هنوز یک جان دارم؛پیش قدم مبارزه ما هستیم و مطمئنم همه جوانان این کشور پشت سر ما خواهند بود.

در جوابش چه بگوییم که سرتا پا شرمساریم و چیزی برای گفتن نداریم ؛ فقط میتوانیم  بگوییم شرمند ه ایم.
بابا رجب گمنام ما صورتش را داد تا جوانان امروز ما با هر چهراه ی که دوست دارند آزادانه در سراسر ایران عزیزمان حضور پیدا کرده و کسی جرأت ایجاد مزاحمت برای آنان را نداشته باشد؛ بابا رجب زیبایی اش را داد تا امروز ما با خیالی راحت زندگی کرده و جنگ برایمان نا مفهوم باشد, صدای توپ وخمپاره بیخ گوشمان نباشد؛ این صدا تنها برای مردمی آشناست که غیور مردانی چون بابا رجب ها را ندارند که از زیباترین عضوشان بگذارند تا از کشور و ناموسشان دفاع کنند
خوشابحال ما با این همه بابا رجب هایی که در کشور داریم؛آنها که بی ادعا در گوشه ای با سکوت مثل شمع می سوزند ومی سازند و زندگی میکنند ، نه آنها با کسی و نه کسی با آنها کار دارد.
بابا رجب های ما پست و مقام ، پول،شهرت و هرچیز دیگری برایشان بی ارزش است، تنها خواستار عزت؛سربلندی و حفظ آرمانهای انقلابمان هستند و دیگر هیچ.
بدون شک بابا رجب مصداق سخن امام جعفر صادق علیه السلام است که می فرمایند:اگر توانستید ناشناخته بمانید چنین کنید ،زیرا وقتی نزد خدا ستوده باشی تو را چه زیان که مردم ستایشت نکنند و در نظرشان نکوهیده باشی .

منبع:سازمان بسیج دانشجویی

۹۴/۰۴/۰۹
معاونت روابط عمومی و سایبری

ارسال نظر

تنها امکان ارسال نظر خصوصی وجود دارد
شما میتوانید از این تگهای html استفاده کنید:
<b> یا <strong>، <em> یا <i>، <u>، <strike> یا <s>، <sup>، <sub>، <blockquote>، <code>، <pre>، <hr>، <br>، <p>، <a href="" title="">، <span style="">، <div align="">
تجدید کد امنیتی
نظر شما به هیچ وجه امکان عمومی شدن در قسمت نظرات را ندارد، و تنها راه پاسخگویی به آن نیز از طریق پست الکترونیک می‌باشد. بنابراین در صورتیکه مایل به دریافت پاسخ هستید، پست الکترونیک خود را وارد کنید.